به یاد خنیاگر خاموش ولی الله شاهسواری مطلبی است که دکتر عظیم لک به مناسبت شانزدهمین سالگرد درگذشت این شاعر توانمند برای وب سایت روزالیگودرز ارسال کرده اند.
تحصیل در رشته فرهنگ و ادب و شاگردی معلمانی همچون استاد حسن اصغری باعث شده بود بینهایت به شعر و ادبیات علاقه پیدا کنم.
به همین خاطر گاهی به ذهنم خطور میکرد اشعاری بگویم. انس و الفتی زیادی که با شاهنامه و «وزن» آن داشتم، وقتی به یکی از اشعار شاملو که بیتی در همین وزن بود برخورد کردم، انگیزهای شد تا به پیشواز آن شعری بگویم. شعر شاملو چنین است:
« شکر چند جویی در این تلخدشت | همه روزگارت به تلخی گذشت» |
ولی اله شاهسواری که در زمینه سرودن شعر، حافظ شناسی و موسیقی بسیار توانا و با ذوق بود ، دوستی و همنشینی با او برایم موهبتی بزرگ به شمار میآمد. به همین دلیل دوست داشتم نظرش را در باره شعری که در این حال و هوا سروده بودم بدانم.
اردیبهشتماه ۱۳۷۷ بود؛ او هر چهارشنبه از روستای دهنصیر به الیگودرز میآمد تا در انجمن ادبی که مدتی اداره آن را به عهده داشت حضور پیدا کند. بعد از پایان جلسه هم گاهی لطف میکرد قبل از رفتن به روستا سری به مخلص میزد و آنگاه به تعبیر خودش راهی «انتهای آبادی»[۱]میشد.
وقتی شعر را برایش خواندم خوشبختانه مورد استقبال او قرار گرفت. قرار بر این شد که شعر را ببرد و با تأمل بیشتری نظرش را بدهد.
البته بعد از سرودن چندین شعر، شور و شوقم به موسیقی به حدی بود که کمتر مجالی برای شعر و شاعری میگذاشت. به هر حال تجربه خوبی بود؛ تجربهای که باعث شد وسوسه بیشتری در خواندن شعر داشته و از شعر خوب لذت بیشتری ببرم.
نهایتاً شعری را که سروده بودم به دلیل علاقه شدید به دستگاه ماهور و تعبیر به کار رفته در شعر، آن را ماهورِ جان نامیدم.
ماهورِ جان
چه جویم در این بینشان دشت شب | که جانم به فرسود و آمد به لب |
چه سودم ز جستن بیابان نگر | که شوقی به رفتن نیابم دگر |
ز بس چیره گشته ریا و دروغ | نتابد به دلها هرگز فروغ |
برفته به کوری ره راستی | فزونی نیابی مگر کاستی |
ولیکن در این وادی پر غبار | که افسانه شد قصه عشق و یار |
بنالید مرغ سحرگه به دشت | به صحرا نسیمی پدیدار گشت |
به نغمه چنین گفت مرغ سحر | کجایی تو خورشید نیکو نظر |
سپیدی بر این خاک تیره فشان | ز مرگ و خزان دشت را وارهان |
تو خنیاگری کن نوایی بزن | به بوی سحر شاه ختایی[۲] بزن |
روانها فسرده است آواز کن | ز ماهور ِجان نغمهای ساز کن |
بزن نغمه و لحن داوود زن | سرودی به مستان بیرود زن |
بیا تا که این مرغ پرسوخته | نخواند نوا با لب دوخته |
ماجرا به اینجا ختم نشد چرا که وقتی که ولی اله شاهسواری هفته بعد به خانه ما آمد و شعر را با تغییراتی چند به من داد خوشبختانه تحت تاثیر آن قرار گرفته بود. وی گفت: « من در این وزن شعری ندارم اما شعر تو باعث شد که راغب به گفتن مثنویای در این وزن باشم به همین دلیل شعر را که نامش «ساقی نامه» است به تو پیشکش میکنم.
حالا تار را بردار و روی شور کوک کن تا آن را با نوای سازت دکلمه کنم».
ولی الله شاهسواری که او را «داش ولی» خطاب میکردم خیلی زود از میان ما و دوستدارانش رفت اما میراث ذوقی و فکری او پا برجاست. دو دفتر شعر جزئی از این میراث است که متأسفانه هنوز در دسترس علاقمندان به شعر و شاعری قرار نگرفته است.
جدا از بهره های فکری و ذوقی که از دوستی و همنشینی ولی الله شاهسواری نصیبم شد از این میراث نیز شعری- به خط خودش- به من هدیه رسید که تا عمر دارم به آن ببالم و خاطرهاش هرگز از ذهنم نرود. آن را به مناسبت شانزدهمین سالگرد فقدانش تقدیم دوستان و علاقمندان به شعر میکنم. روانش شاد و یادش گرامی.
[۱] – شاهسواری شعری دارد که اصطلاح در انتهای آبادی را از آن نقل کرده ام .دوستان میدانند که خانه ولی الله در انتهای روستای ده نصیر قرار داشت که پاییز آن برای شاعر بسیار الهامبخش و خاطره برانگیز شده بود. پارهای از این شعر چنین است: «…… در انتهای آبادی ما مردی است که با گلوی بریده سبزترین آوازها را چهچهها میزند / و از هجوم هراسانگیز پاییز از پای در نمیآید ……. و از آن پس دیگر / نه به آفرینی میبالد / و نه به نفرینی می نالد.».
[۲] – شاهختایی گوشهای در دستگاه سه گاه است.
برای پیوستن به صفحه اینستاگرام روزالیگودرز بر روی لینک زیر کلیک کنید.
آماده سازی برای انتشار در وب سایت روزالیگودرز : خانم رژان بسحاق